baran

درون من جائی است که به تنهائی در آن زندگی می کنم

baran

درون من جائی است که به تنهائی در آن زندگی می کنم

وقتی کلید را

در جیب هایم پیدا نمی کنم

نگرانِ هیچ چیز نیستم

 

وقتی پلیس

دست بر سینه ام می گذارد

یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام

نگرانِ هیچ چیز نیستم

 

مثل رودخانه ای خشک

که از سد عبور می کند

و هیچکس نمی داند

که می رود یا باز می گردد