چقدراحمقانست از یک قهوه تلخ
انتظارفال شیرین داشتن
احساس شهری بین راهی در من است
من در میانه ام ایستاده ام
میان آمدن
ورفتنت...
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
باتابشی از جنس عشق
روح های ولگردبعدازظهررا
برنیمکتی سنگی
کشتارمی کنند
چشم هایت
ازمصطفی مستور
هرروز تکراریست
صبح ها هم ماجرای ساده ایست
گنجشکها بیخودی شلوغش می کنند