من به در ِ خانه ات تکیه داده ام
عابران می گویند نیست
به خانه ی متروکش نگاه کن
نیست
رفته است
می گویند و می روند
سی سال است می گویند
نیست
رفته است
گفته اند و رفته اند
من اما
به درِ خانه ات تکیه داده ام
از علیرضا روشن
باز دیروز
شهرِ
دوازده ملیون و هفتصد و نود شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران
خالی بود؛
بس که در سفری.
از مصطفی مستور
وقتی کلید را
در جیب هایم پیدا نمی کنم
نگرانِ هیچ چیز نیستم
وقتی پلیس
دست بر سینه ام می گذارد
یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام
نگرانِ هیچ چیز نیستم
مثل رودخانه ای خشک
که از سد عبور می کند
و هیچکس نمی داند
که می رود یا باز می گردد
باید
چال شان کنم
در انتهای خندقی بی فتح
هیچ نشانه ای نخواهم گذاشت
چشمانم
اشک هایم را لو می دهند